آنکه سینۀ خود را میشوید. (ناظم الاطباء) ، پاک کننده سینه. تهی سازندۀ سینه و در بیت زیر مجازاً برون کننده از دل. دل از مهر کسی پاک کننده: به قلب اندرون روسی کینه جوی زمهر سکندر شده سینه شوی. نظامی
آنکه سینۀ خود را میشوید. (ناظم الاطباء) ، پاک کننده سینه. تهی سازندۀ سینه و در بیت زیر مجازاً برون کننده از دل. دل از مهر کسی پاک کننده: به قلب اندرون روسی کینه جوی زمهر سکندر شده سینه شوی. نظامی
کنایه از بی شرم و شرمنده و بی آبرو، (آنندراج) : دیدم سیاه روی عروسان سبزموی کز غم دلم بدیدن ایشان بیارمید، بشار مرغزی، در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک گردد سیاه روی چو گردد تر آینه، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 394)، رجوع به سیاه رو شود
کنایه از بی شرم و شرمنده و بی آبرو، (آنندراج) : دیدم سیاه روی عروسان سبزموی کز غم دلم بدیدن ایشان بیارمید، بشار مرغزی، در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک گردد سیاه روی چو گردد تر آینه، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 394)، رجوع به سیاه رو شود
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده: جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنان همچو کیخسرو کینه جوی تو را بیش بود از کیان آبروی. دقیقی. منم پور آن نیکبخت آبتین که ضحاک بگرفت ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی. فردوسی. من اینک به مرو آمدم کینه جوی نمانم به هیتالیان رنگ و بوی. فردوسی. به درگاه کاوس بنهاد روی دو دیده پر از خون و دل کینه جوی. فردوسی. چو پیدا شود دشمنی کینه جوی نهان هر زمان پرسی از کار اوی. اسدی. گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی تو را هست جایی به من بازگوی. اسدی. چو پیدا نیاری بدش کینه جوی نهانی بدار و بپرداز از اوی. اسدی. فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت چون من به علم در کف موسی عصا شدم. ناصرخسرو. به قلب اندرون روسی کینه جوی ز مهر سکندر شده سینه شوی. نظامی. روزی از آنجا که فلک راست، خوی گشت ز بی مهریشان کینه جوی. جامی. ، جنگجوی. رزمخواه: چو برداشت پرده ز پیش آفتاب برآمد سر کینه جویان ز خواب. فردوسی. به کشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو کینه جوی. فردوسی. ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او به روی اندر آرند روی. فردوسی. مگر شاه با لشکر کینه جوی نهد سوی ایران بدین جنگ روی. فردوسی. چو گرد آورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگنداوی. فردوسی. به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین. فرخی. بدین سان نظاره دو شاه از دو روی میان در دو لشکر به هم کینه جوی. اسدی. و رجوع به کین جو شود
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده: جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنان همچو کیخسرو کینه جوی تو را بیش بود از کیان آبروی. دقیقی. منم پور آن نیکبخت آبتین که ضحاک بگرفت ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی. فردوسی. من اینک به مرو آمدم کینه جوی نمانم به هیتالیان رنگ و بوی. فردوسی. به درگاه کاوس بنهاد روی دو دیده پر از خون و دل کینه جوی. فردوسی. چو پیدا شود دشمنی کینه جوی نهان هر زمان پرسی از کار اوی. اسدی. گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی تو را هست جایی به من بازگوی. اسدی. چو پیدا نیاری بدش کینه جوی نهانی بدار و بپرداز از اوی. اسدی. فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت چون من به علم در کف موسی عصا شدم. ناصرخسرو. به قلب اندرون روسی کینه جوی ز مهر سکندر شده سینه شوی. نظامی. روزی از آنجا که فلک راست، خوی گشت ز بی مهریشان کینه جوی. جامی. ، جنگجوی. رزمخواه: چو برداشت پرده ز پیش آفتاب برآمد سر کینه جویان ز خواب. فردوسی. به کشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو کینه جوی. فردوسی. ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او به روی اندر آرند روی. فردوسی. مگر شاه با لشکر کینه جوی نهد سوی ایران بدین جنگ روی. فردوسی. چو گرد آورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگنداوی. فردوسی. به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین. فرخی. بدین سان نظاره دو شاه از دو روی میان در دو لشکر به هم کینه جوی. اسدی. و رجوع به کین جو شود
آنکه کهنۀ آلودۀ اطفال شیرخوار شوید. آنکه مشمع و جامۀ پیچیدۀ به اطفال شیرخوار را شوید. خادمه ای که مأمور شستن کهنه های طفل شیرخوار است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنکه کهنۀ آلودۀ اطفال شیرخوار شوید. آنکه مشمع و جامۀ پیچیدۀ به اطفال شیرخوار را شوید. خادمه ای که مأمور شستن کهنه های طفل شیرخوار است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)